سه سال و یک ماهگی مهدی و هانا
یه شب با عمه ماریا و عمو اسامه رفتیم قصر بازی و به مهدی و هانا حسابی خوش گذشت . یلدای امسال چهارمین یلدای هانا و مهدی بود که مصادف شد با مریضی من . اول امتحانات و شروع تعطیلاتم بود و دلم میخواست به هانا و مهدی حسابی خوش بگذره اما از مدرسه آنفولانزا گرفتم . مهدی و بابا مهردادم مریض شدن و هانا که قبلا یه مریضی رو پشت سر گذاشته بود اوضاعش از همه ما بهتر بود . خدا رو شکر که همه حالشون خوب شد و بخیر گذشت . - واسه مهدی نقاشی یه پرتقال کشیدم میگه دولپر هم بکش (گلپر) . - مهدی یه نی تو دستش بود هانا میگه داداش مواظب باش نزنی به چشمم ،چشم حساسه . - میگم بیسکوییتامون تموم شد هانا میگه اگه بیسکوییت نداری باید بری سوپ...
نویسنده :
عاطفه
8:38